شانه هایت میلرزد....
عکس اول را آورد"این پسرم محسن است"عکس دوم را گذاشت رویش"این پسر دومم محمد است.دو سال بزرگتر بود"عکس سوم را گذاشت روی عکس محمد.رفت بگوید این پسر سومم...سرش رو بالا آورد دید شانه های امام میلرزد......
فوری عکسارو جمع کرد محکم گفت:چهار پسرم رو دادم که اشکاتو نبینم.........................................
پدر جان کجایی که ببینی تو این زمونه مردم به خاطره مشکلاته کوچیک تر از اونی که فکرشو بکنی شونه های رهبرمون رو که هیچی تمام وجودشو به لرزه انداختن...
کجایی که ببینی تو این مملکت اشکای رهبرو هر روز در میارن...نمیدونم چرا هیشکی از ما این همایت با خون رو یاد نگرفته............
لبیک یا خامنه ای.....
شمال رفتم که دلم وا بشه...........................وا نشد که هیچی.......بسته بسته شد.............خیلی جاها با خودم میگفتم اینجا ایران نیست..............
این مردم مسلمونن؟؟؟؟اونجا بود که دلم واسه آقامون سوخت.آتیش گرفت.........فهمیدم که چرا ظهور نمیکنه......به جایی رسیدیم که اشک اماممونم به راحتی در میاریم......................
خدا عاقبت مان را ب خیر کند.