یادگاری بهشت

هفتاد تکه از تن من رفته تا به عرش...این هم دو تکه است که مانده روی فرش

یادگاری بهشت

هفتاد تکه از تن من رفته تا به عرش...این هم دو تکه است که مانده روی فرش

بسم رب الشهدا والصدیقین.این چرک نویس این بنده سرا پا تقصیر خداست.ان شا الله مطالبی که در این دلنوشته خواهم گذاشت توشه شود برای آخرتم

روز سومه که داخل دانشگام.خیلی جوه جالبی داره...راستش تا قبل از ورود به اینجا دوس داشتم برم دنبال کار قضاوت و اینجور چیزا...ولی حالا یه مقداری نظرم عوض شده  کار با دانشجو ها یه چیزه دیگس...یه معصومیت و سادگی و بی آلایشی داخل چهره این بچه هاس که هیچ جا نمیتونی پیداش کنی...گرچه بعضیاشون یه مقداری خیلی با امثال ماها جور نیستن.ولی همون بعضیاهم اگه بری به درد دلشون گوش کنی میفهمی مشکل از کجاست؟اینهان که آینده ساز مملکتمونن....

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۲ ، ۱۲:۱۸
حامد بیانوندی

سلام....در حال عزیمت به تهران برای تبلیغ دینم هستم.....یا اباعبدالله مددی....خیلی دلم واسه محرمت تنگ شده بود....الهی شکر که بازهم درکش میکنم

التماس دعا...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۲ ، ۱۵:۰۵
حامد بیانوندی

19 روزه که از دوران تبلیغم میگذره.خیلی فراز ها و فرود ها داشتم....خیلی روزها به خودم می بالیدم.خیلی از روزهام آخرش به خودم فحش میدم که چرا درست درس نخوندم...خلاصه به قول فیروز بد جوری خدا مارو گذاشته تو ((آمپاس))...

این روزها نمیدونم چرا ولی حس میکنم دارم زکات این نیمچه علمی  رو که دست و پا شکسته با کلی تقلب بدست آوردم رو میدم...خیلیم بابت این قضیه خوشحالم.

راستش  چند روزه اولم تو مترو یه ترسی داشتم...نمیدونم چی بود ولی اذیتم میکرد...فکر کنم به خاطره این بود که اولین باره که ملبس به خرقه پیغمبر توی شلوغ ترین مکان شهر تهران اونم مترو بودم.خیلی خاطره ها دارم که بگم...

بهترین خاطره ام این بود که یه جوونی تو یکی از این روزا اومد پیشم...کلی با هم حرف زدیم...خیلیم از لحاظ مطالعات دینی پر بود...حدودا بحثمون چهل دقیقه طول کشید.اخرش فهمیدم این جوون ارمنی بود و داشت در مورد اسلام تحقیق میکرد...خدارو شکر میکنم که با صحبتام تونستم به اسلام خوشبینش...حتی اپه بتونم یک درصد تو مسلمون شدن این جوون تاثیر گذاشته باشم...سعادت دنیا و آخرتمو بردم....



تو این شبا کلی التماس دعا دارم..................

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۱۸
حامد بیانوندی

آخرین شب مجردی تو خونه بودیم...امتحانارو خوب پشت سر گذاشتیم(ایشالله یکیشو قبول میشم)...با خودم گفتم یه حالی از این بچه ها شب آخری بگیرم..جاتون خالی رفتم از تو جعبه مهماتم خودم رو تا دندان مسلح کردم...بچه ها که تو پذیرایی نشسته بودن رو به گاز اشک آور آلوده کردم و رفتم تو حیاط دره منزل رو از پشت گرفتم....بعدچند دقیقه دیدم بچه رفتن تو اتاق....راستش چون کم سرفه کردن خیلی بهم نچسبید...آرومرفتم بیرون از خونه و دیدم بچه ها پنجره اتاق رو که رو به بیرون بود باز کردن...با یه حرکت کاملا چریکیآروم رفتم دمه پنجره نصف گازو تو اتاق خالی کردم...خیلی حال داد...بلانصبت بچه هام این وسط داشتن پرپر میشدن که اینا در خونه رو روم بستن و من تو حیاط با یه زیر پوش و شلوار کردی حبس شدم.حدود ساعت 12 بود که چهار ساعت به بعدش رو من تقلا میکردم که در رو وا کنم.نشد که نشد.فقط یکی از شیشه دوجداره های خونمون به خاطره زوری که زده بودم تو صورت یکی از بچه ها خورد شد....خلاصه با کلی التماس کردن(...خوردن)بازم در رو که حدود ساعت 5 بود روم وا نکردن.منم زدم به سیم آخرو با همون لباسا با ماشین رفتم طرف حرم.چند تامسافرم زدمکه تو راه همشون چپ چپ نگام میکردن.جاتون خالی تا حرم رفتم همونجا تو ماشین یه سلام دادم و برگشتم.که تو راه برگشت آقا پلیسه گرفتمون و هرچی از دهنش در اومد به ما گفت...منم هرچی براش توضیح میدادم جریان رو مگه قبول میکرد..آره اون شب کذایی آخر بعد کلی التماس کردن..(...خوردن)پیش آقا پلیسه تموم شد..................

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۲ ، ۲۳:۳۶
حامد بیانوندی

 

شهر اهل بیت هم رقاص خانه شد.............................

اینجا قم.میدان زنبیل آباد.اجتماع چند هزار نفری و مختلط مردم.همراه با رقص و آواز و.......................برای انتخاب یک روحانی!!!هنوز نیامده ببین چه کردی آقای دکتر

بی بی جان شرمنده ایم

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۰۸
حامد بیانوندی

عکس اول را آورد"این پسرم محسن است"عکس دوم را گذاشت رویش"این پسر دومم محمد است.دو سال بزرگتر بود"عکس سوم را گذاشت روی عکس محمد.رفت بگوید این پسر سومم...سرش رو بالا آورد دید شانه های امام میلرزد......

فوری عکسارو جمع کرد محکم گفت:چهار پسرم رو دادم که اشکاتو نبینم.........................................

پدر جان کجایی که ببینی تو این زمونه مردم به خاطره مشکلاته کوچیک تر از اونی که فکرشو بکنی شونه های رهبرمون رو که هیچی تمام وجودشو به لرزه انداختن...

کجایی که ببینی تو این مملکت اشکای رهبرو هر روز در میارن...نمیدونم چرا هیشکی از ما این همایت با خون  رو یاد نگرفته............

لبیک یا خامنه ای.....



شمال رفتم که دلم وا بشه...........................وا نشد که هیچی.......بسته بسته شد.............خیلی جاها با خودم میگفتم اینجا ایران نیست..............

این مردم مسلمونن؟؟؟؟اونجا بود که دلم واسه آقامون سوخت.آتیش گرفت.........فهمیدم که چرا ظهور نمیکنه......به جایی رسیدیم که اشک اماممونم به راحتی در میاریم......................

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۵۶
حامد بیانوندی

نمیدونم بگم یا نگم.تا حالا هبچ جا سفره دلمو اینطوری وا نکردم.ولی دیگه نمیتونم سکوت کنم.شاید این پستی که مینویسم واسم بد تموم شه.شاید چند سال دیگه که خواستم برم جایی استخدام به این پستم گیر بدن و حالمو بگیرن.پس شاید این پست برام حکم  مرگ زندگی داشته باشه....اصلا ننویسم فکر کنم بهتر باشه...ولی خب دلمو چی کار کنم...بذارید بگم.جلومم نگیرید.

از اینجا شروع میکنم که تا سال پیش قیمت یه خونه تو پردیسان قم با تمام تجهیزات رو میشد با 40 تومن اونم با کلی مورد زیاد که باید توشون ده بیست سی چهل میکردی پیدا کرد.اون موقع وقتی با این گول میرفتی تو بنگاه یه جوری تحویلت میگرفتن که انگار یه میلیاردر وارد اونجا شده....

الان چی بگم که وقتی با 60 تومن پول وقتی وارد بنگاه میشی اول میگن بهت که میخوای با این پول خونه رهن کنی؟و و قتی تو میگی نه واسه خرید اومدم یه پوس خنده خیلی توهین آمیز بهت تحویل میده با یه لحن مسخره کننده بهت میگه:با این پول یه اتاقم نمیتونی بخری...

ای بابا اون موقع بود که با خودم گفتم حاج حامد دیگه تو این وضع اقتصادی باید خواب خونه دار شدنو ببینی.......از یه لحاظ جلوی زبونمو گرفتم که چیز دیگه ای نگم ولی واقعا سخته.....فقط از این حرفا بعضی مسئولین با یا بی کفایت در جواب به این مشکلات بهمون فقط این جمله رو تحویل میدن: تو این مملکت گل و بلبل قطعا این مشکلاته خیلی جزئی هم وجود داره..... ما باید به فکر چشم اندازمون  باشیم...!!!

من فقط از این آقای مسئول یه سوال دارم ....آقای محترم میشه بپرسم تعریف شما از جزئ و کل چیه؟اگه این مشکلات اقتصادی برای شما جزئیه پس کلیش دیگه چیه...؟؟؟!!!


شاید شمایی که این بنده سراپا تقصیر رو میشناسید، با خوندن این پست  نظرتون راجع به من عوض شه....شاید فکر کنید حرفای خودم نیس....
همین جا اعتراف میکنم بنده این پست رو در کمال صحت و سلامت عقلی نوشته ام....
فقط لطفا خیلی متعصبانه در موردم قضاوت نکین.....

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۰۴
حامد بیانوندی

فکر میکنم بعضی ها تکلیفشون با خودشون مشخص نیس.راستش نمیخواستم این پست رو بزارم.ولی یه چیزایی اذیتم میکنه...

اینکه نمک بخوری و نمکدون بشکونی!!!

اینکه از روبه رو به به و چه چه کنی و از پشت خنجر بزنی!!!

اینکه بیای تو نظام حوزه و ببینی زد ترین آدما به این نظام تو همین حوزست!!!

اینکه تو سال اوله ورود به حوزت با یه سری شبهات سنگین از امام و رهبری و ولایت مطلقه و..... بدت بیاد.

اینکه تو بدو ورود به حوزه با این حال که بابات 70 در صد بدنشو تقدیم رهبرش کرده،بهت بخورنن که نون بابات حرومه!!!




ای بابا دله ما بدجوری خونه

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۱۵
حامد بیانوندی

 بعد از دو هفته رفتم سره کلاس. همه بچه ها نگام میکردن و میخندیدن.یکیشون اس داد حامد جون خبر میدادی یه خری،گوره خری،زرافه ای،جیزی سر میبریدیم.منم یه پوس خند بهش زدم و مثلا خندیدم. خب این کارارو میکنن که آدم رو از درس و مدرسه بری میکنن دیبگخ.اصلا من دیگه کلاس نمیرم.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۲۲
حامد بیانوندی

تو این روزای نزدیک انتخابات همه تو هیاهوی اینن که کی ثبت نام میکنه....اون آقا از کدوم جناحه....این یکی چه قشنگ حرف میزنه....فلانی چه برنامه های خوبی داره و....

دوستان من فقط میخوام یه نصیحت برادرانه بکنم.....فقط به قول آقامون بصیرت داشته باشیم و به صحبتای رهبرمون گوش بدیم..............

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۲۵
حامد بیانوندی