مرغ خیالم
کلاً خو کرده ایم به مرغ خیال. او هم به ما. قفسی شده حیوان. رهایش که کنی باز هم بر می گردد سر جای اول. امرش می کنی برو آنجا که یار هست. برو سیر کن در روزی که او هم آمده است. می رود به امر تو اما ترک عادت است دیگر. گریبان همه را چاک می کند. اصلاً نمی تواند ببیند آن چه را باید. بیشتر در وهم امروز می ماند.
با کمک های کلان سیر می کند مرغ خیالت در آن حوالی.
می گویی اگر بیاید رسمش همان است که بود. همان اول سنگ ها را وامیکند که اگر بیت المال را مهر زنانتان کرده باشید هم، می ستانم. راست هم می گوید. حکم همین است. راستش حرف حساب و کتاب حضرت حق که میان باشد دیگر کار می کشد به مثقال. مگر نشنیده ای:
فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّةً خَیراً یَرَه
آن وقت ما هم پر مدعا که چه و کذا. می نازیم به همین چند صفحه ای که سیاه کرده ایم. می گوییم کلی زحمت کشیده ایم برای این مکتوبات. خودش حکایتیست.
و جالب تر آن که پیش پیش جوابمان را هم داده. می گویی نه؟!
خب خودت بخوان: " الم"
انصافاً کیف کردی؟! من که حالی بردم اساسی. ما صفحه صفحه حرف می زنیم او حرف حرف. اساساً رسمش همین است.حالا که می خواهیم او را، تا آبرو ریزی نشده یک چرتکه ای بیاندازیم.
وقتی او بیاید: مثقال و حرف که پیش کش. مهریه و صفحه هم که سهل است. کل اعمال را که روی هم بچینیم، چه می شود؟ الحق و الانصاف خودت باشی چه می گویی؟!